سلام پسری امروز بالاخره وقت کردم تا ماجرای اولین دندان درآوردنتو شرح بدم: تقریبا دیگه داشت 6 ماه شما تمام می شد که یک شب مامان جون اینا آمدند خوتمون . شما از صبح کلافه بودی ، نمی خوابیدی ، بدخلق شده بودی و همش گریه می کردی . منم عصری بردمت پارک و کلی گشت زدیم و شب که مامان جون و بابایی و خاله جون به خونمون آمدند موقع شام بود که گفتم بذار یه کمی با دست به شما غذا بدم وقنی برای دومین بار برنج نرم کردم و داخل دهان شما گذاشتم یکدفعه دستم به یه چیز تیز برخورد کرد و فوری فهمیدم که دندان درآوردی و خیلی هم خوشحال شدم و با باباجان کلی ذوق کردیم و اسفندهم برات دود کردیم . سریع مامان جون برای گوشت کباب کرد تا شما بخورید تا لثه هاتون قوت...